haamfa

. تفکرت رو با قدرت طراحی کن...

بدترین جنبندگان

۵ نظر

قطعا بدترین جنبندگان نزد خداوند، کرها و لالهایی هستند که نمی اندیشند.

انفال آیه ۲۲

۹ ۰

روز بزرگی ایست...

۶ نظر

 ای خانه ی سرد و بی نورو کوچک من...گرم و نور باران شدی...
امروز مادرم میهمان تو است...
۷ ۰

سکوت سرشار از ناگفته هاست

۵ نظر

برای تو و خویش چشمانی آرزو می کنم
که چراغ ها و نشانه ها را در ظلماتمان ببیند
گوشی که صداها و شناسه ها را در بیهوشی مان بشنود
برای تو و خویش روحی که این همه را در خود گیرد و بپذیرد
و زبانی که در صداقت خود ما را از خاموشی خویش بیرون کشد
و بگذارد از آن چیزها که در بندمان کشیده است

م.ب با ترجمه ا.ش

۴ ۰

تقدیم به دختری که دلتنگ پدر نداشته اش شده است.

۸ نظر


آرام باش ای دختر بابا...میدانم هوای دلت سرد و بارانی است. دیشب که با چشمهای نمدار و دلتنگی بابا خوابیدی

آمدم بالای سرت و تو را بوسیدم و بوییدم نگاه به چهره ی معصومت که همچون ملکی آرام خوابیده بودی ...

خوشحالم از اینکه تو را آزاد میبینم.

بخاطر آزادی تو هزاران خمپاره دشمن سینۀ پدرت را نشانه رفتند. نمی‌خواستم آزادی دخترم، قربانی نیرنگ جهان‌خواران باشد.

راستی از طرف من به مادرت بگو:  "ﻣﻮﺍﻇﺐ ﺧﻮﺩﺕ ﺑﺎﺵ. دوست دارم خنده ات را دوباره ببینم بیشتر بخند." چرا گونه‌های مادر بزرگت همیشه خیس است؟ از طرف من دست مادرم(مادر بزرگت) را ببوس و سلام مرا به او برسان.

راستی خوشحالم ازاینکه درس هایت را خوب میخوانی...


۶ ۰

دوست خوب من... سایه ام

۳ نظر

فقط با سایه ی خودم خوب میتوانم حرف بزنم ، اوست که مرا وادار به حرف زدن می کند ، فقط او میتواند مرا بشناسد ، او حتماً (من را) می فهمد ...

ص.ه

۴ ۰

سرفه های تلخ دخترک(1)

۶ نظر

جایی بودم داشتم میرفتم خونه.

ساعت 12 شب ...

سوار تاکسی شدم.

از عقب هر 10 ثانیه صدای سرفه یه بچه میومد.

۵ ۰

تقدیم به یک دیوانه

۲ نظر

تمام شادیهایم از آن توباد
شادی شناخت خویش درتنهایی
شادی حس رهای در هوایی بارانی
تمام لحظه هایم ازآن توباد
لحظه هایی که گم شدند در بی دردی
لحظه هایی که سوختند در شعله عشقی
تمام هستی ام از آن توباد
هستی کسی که برده ایش ز یاد
هستی کسی که داده ایش به باد

۳ ۰

راه

۶ نظر
دور یا نزدیک راهش می توانی خواند
هرچه را آغاز و پایانی است
حتی هرچه را آغاز و پایان نیست
زندگی راهی است
از به دنیا آمدن تامرگ
شاید مرگ
هم راهی است
۳ ۰

می‌خواهم برگردم به روزهای کودکی...

۵ نظر
می‌خواهم برگردم به روزهای کودکی..
آن زمان‌ها که پدر تنها قهرمان بود
عشــق، تنـــها در آغوش مادر خلاصه میشد
بالاترین نــقطه‌ى زمین، شــانه‌های پـدر بــود
بدتـرین دشمنانم، خواهر و برادرهای خودم بودند
تنــها دردم، زانوهای زخمـی‌ام بودند
تنـها چیزی که می‌شکست، اسباب‌بـازی‌هایم بـود
و معنای خداحافـظ، تا فردا بود!
۳ ۰

چه جیگری داشت این بهلول...دمش گرم...

۴ نظر

هارون الرشید ( پنجمین طاغوت عباسی ) با اسکورت و جاه و جلال از محلی عبور می کرد ، بهلول

در آنجا او را دید ، صدا زد : آهای هارون ! هارون ! هارون !

هارون : کیست که مرا می طلبد ؟

حاضران : بهلول است .

هارون ، بهلول را طلبید و گفت : آیا مرا می شناسی ؟

بهلول : آری .

هارون : من کیستم ؟

بهلول : تو کسی هستی که اگر در مشرق به کسی ظلم شود و تو در مغرب باشی ، خداوند در روز قیامت ، در این مورد از تو باز خواست می کند .

۵ ۰
پیوند ها
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان