آرام باش ای دختر بابا...میدانم هوای دلت سرد و بارانی است. دیشب که با چشمهای نمدار و دلتنگی بابا خوابیدی
آمدم بالای سرت و تو را بوسیدم و بوییدم نگاه به چهره ی معصومت که همچون ملکی آرام خوابیده بودی ...
خوشحالم از اینکه تو را آزاد میبینم.
بخاطر آزادی تو هزاران خمپاره دشمن سینۀ پدرت را نشانه رفتند. نمیخواستم آزادی دخترم، قربانی نیرنگ جهانخواران باشد.
راستی از طرف من به مادرت بگو: "ﻣﻮﺍﻇﺐ ﺧﻮﺩﺕ ﺑﺎﺵ. دوست دارم خنده ات را دوباره ببینم بیشتر بخند." چرا گونههای مادر بزرگت همیشه خیس است؟ از طرف من دست مادرم(مادر بزرگت) را ببوس و سلام مرا به او برسان.
راستی خوشحالم ازاینکه درس هایت را خوب میخوانی...