هنگامی که برخواستم از ایران ویرانه ای ساخته بودند و از مردم کشورم بردگانی زبون
هنگامی که برخواستم از ایران ویرانه ای ساخته بودند و از مردم کشورم بردگانی زبون
روی یه سنگ قبر اینو نوشته بود:
زندگیه خوبی داشتم.
...
دوست دارم که یک شبه
شصت سال را سپری کنم،
بعد
بیایم و با عصایی در دست،
کنار
خیابانی شلوغ منتظرت شوم،
تا
تو بیایی،
مرا
نشناسی،
ولی
دستم را بگیری و
از ازدحام خیابان عبورم دهی
چند تا سوال:
1-اگر فرد زیر 16 سالی که داره پول در میاره میشناسید بگید .شغلش چیه؟
2-موفق ترین فرد زیر 16 سالی که میشناسید بگید.چرا و توی چه کاری موفقه؟
3-با استعداد ترین فرد زیر 16 سالی که میشناسید کیه؟تو چه کاری؟
همین.
سخت نگیرید.لطفا.
اصلا نام افراد مهم نیستند.این یک نظر سنجی ساده است.
جواباتونو برای ساخت الاکلنگ لازم دارم (رجوع شود به پست قبلی)
:)
باز می آیی
از پشت افق ها
با همان سادگی کودکانه
و پیراهن آبی راه راهت...
راستی چه شد که بعد از بازی الاکلنگ
ناگهان بزرگ شدیم...
ساعت نزدیک به نه شب بود.
محمد بیست ساله : ببخشید...من مزاحم نیستم... شما گم شدید؟
مریم بیست و سه ساله(با تعجب و ترس): آره...
از همان روزی که دست حضرت قابیل
گشت آلوده به خون حضرت هابیل
از همان روزی که فرزندان آدم
زهر تلخ دشمنی در خون شان جوشید
آدمیت مرد
گرچه آدم زنده بود
به خواب نه
که به رویا می روم
آنجا که زندگی خواهم کرد به دلخواه
نه آنگونه که در زندگی هیچ نتوانستم
شگفتی است قدم زدن در مه
هر سنگ و بوته ای تنهاست.
هیچ درختی درخت دیگر را نگاه نمیکند.
همه تنهایند.
ه.ه
زندگی میکنم ... حتی اگر بهترین هایم را از دست بدهم!!!
چون این زندگی کردن است که بهترین های دیگر را برایم میسازد بگذار هر چه از دست میرود برود؛ من آن را میخواهم که به التماس آلوده نباشد، حتی زندگی را .
.چ.