باز می آیی
از پشت افق ها
با همان سادگی کودکانه
و پیراهن آبی راه راهت...
راستی چه شد که بعد از بازی الاکلنگ
ناگهان بزرگ شدیم...
آن روزها وزن هر دو امان مساوی بود
و نرجس خاتون مجبور می شد الاکلنگ را با دستهایش تکان دهد
تو امروز فاصله ات با من زیاد است
و... وزنت...
و نگاهت...
و فکرت...
+به یاد بچگی هامون...
+دارم یه الاکلنگ می سازم...
+چند روز دیگه این الاکلنگ رو تقدیم میکنم به همه ی بچه های ایرانم...