ساعت نزدیک به نه شب بود.
محمد بیست ساله : ببخشید...من مزاحم نیستم... شما گم شدید؟
مریم بیست و سه ساله(با تعجب و ترس): آره...
.
.
.
ده سال بعد:
محمد:نرگس جان بابا مواظب باش. بابا زیاد جلوجلو نرو گم میشیا.
نرگس پنج ساله (در حال دویدن) :چشم باباجون.
مریم:دارم میبینمش عزیزم حواسم بهش هست.
محمد با لبخند:مریم جان عشقم آخه اینجا همون جاییه که تو گم شدیو من پیدات کردم.
مریم لبخند میزنه و دستای محمد رو محکم میگیره...
+برگرفته از یک رمان نوشته نشده