جایی بودم داشتم میرفتم خونه.
ساعت 12 شب ...
سوار تاکسی شدم.
از عقب هر 10 ثانیه صدای سرفه یه بچه میومد.
راننده داشت با مسافر صحبت میکرد.
مسافر:خدام روشو از ما برگردونده...هی پشته هم بدشانسیو بدبختی(صدای سرفه )
راننده:درست میشه
مسافر:نه بابا درست نمیشه خدا هم با ما لج کرده ...(سرفه بچه) ... مثلا شبه عید ماس اوضامون بیریخته...(سرفه بچه)هیچی کاسبی نکردیم.
راننده : ناشکری نکن، همیشه خدا رو شکر کن تا خدا بهت بیشتر بده.(سرفه بچه)
من:(داشتم از تو آینه مسافر رو میدیدم)
مسافر با نیش خند: (سرفه)ای بابا ..(سرفه بچه).اَه.... بیا این یکیش(اشاره به دختر) (سرفه بچه)در هفته 2 روز میره مدرسه بقیشو مریضه(صدای سرفه بیشتر شد)
مسافر:شب تا صب صدای سرفه هاش تو مخمونه...مثله عذاب میمونه...سَرَطانه واسه خودش...(سرفه های دختر همزمان مسافر هی پشت هم شکایت... )
دخترک(با صدای گریه آلود): مگه دسته (چند تا سرفه) خودمه بابا؟؟ (سرفه سرفه سرفه)
من(داشتم بیرونو نگاه میکردم گوشم بهشون بود): بغضم گرفت،چشام پر اشک شد.
مسافر:معلوم نیس خدا چرا بدبختیه مارو نمیبینه(سرفه با گریه یواشکیه دخترک)
من:برگشتم یواشکی عقبو نگاه کردم دختره 8 - 9 سالش بود.
راننده:درست میشه
مسافر:تواین هیروویری مادرشم گذاشته رفته پی عشق و حالش با اون مرتیکه(سرفه بیشتر شد،نگاه پدر به دختر به نشانه ی اعتراض)