بیشترین عشق جهان را
به سوی تو میآورم
از معبر فریادها و حماسهها
بیشترین عشق جهان را
به سوی تو میآورم
از معبر فریادها و حماسهها
یه موقع هایی خدا به زور بغلت میکنه
تو گریه میکنی
میگی: نمیام ...منو بذار زمین..میگم بذارم زمین
نمیذاره
ورت میداره با خودش میبرتت
توی بغلش دست و پا میزنی
میگی: ولم کن میگم ..میگم نمیام
ولت نمیکنه
عینهو بچه ها لج بازی میکنی،نق میزنی، دری وری میگی
لبخند میزنه بهت
بعدش که یکم میگذره تازه میفهمی چیکار کرده برات
خیلی کیف میده ...خیلی . وقتی میفهمی انقدر حواسش بهت هست.
خندم گرفته از خودم.
از بچه بازیام.
وقتی همه خوابیده اند...آن هنگام که دل آسمان شب برای دیدار خورشید تاریک و تنگ شده است
ناگهان نوایی از سوی آسمان دلتنگ، به گوش میرسد: ...خدا بزرگتر است...خدا بزرگتر است...خدا بزرگتر است .. خدا بزرگتر است...باتمام وجود گواهی میدهم هیچ خدایی جز او نیست...
.....
و ناگهان... از میان همه ی تن های خسته و بخواب رفته تنها، قلیلی بیدار میشوند...
با آب زلال گرد خواب از صورت و دست میشویند...
و می ایستند ...
و میگویند..خدا بزرگتر است..خدا بزرگتر است ..گواهی میدهم خدایی جز الله نیست...و اما بعد از ستایش خداوند عالمیان به عظمت خالق پاک و منزهشان سر تعظیم فرود می آورند.
و با احترام پیشانی به خاک میگذارند..
و میگویند: پاک است خداوند بلند مرتبه...
و کمی بعد...
سلام و درودی به پیام آورشان...
و سلامی برای خودشان و نیز بر بندگان نیکو کردار ...
و در پایان سلام خدایشان به آنها...
و ناگهان دوباره خورشید طلوع میکند و به دیدار آسمان می شتابد...
سحرگاه غدیر 97
نماز عشق میخوانم به وقت مغرب زیبای چشمانت
اذان بندگی گویم در آن، بالا مناره ابروانت
و قدقامت چنان گویم به یاد سرو رعنایت
که تکبیر، آسمان، گوید و پایان نقطه ی خالت
+امیر فرهاد حکیمی
زندگی همه با یاد تو...شادی همه با یافت تو...و جان آنست که درآن شناخت تو است...موجود نفسهای جوانمردانی...حاضر دلهای ذکر کنندگانی...از نزدیک نشانت می دهند و برتر از آنی...از دور می پندارند و نزدیک تر از جانی...ندانم که در جانی یا خود جانی...آنی که خود گفتی و چنانکه خود گفتی آنی...