haamfa

. تفکرت رو با قدرت طراحی کن...

ببخشید... شما گم شدید؟

ساعت نزدیک به نه شب بود.

محمد بیست ساله : ببخشید...من مزاحم نیستم... شما گم شدید؟

مریم بیست و سه ساله(با تعجب و ترس): آره...

.

.

.

ده سال بعد:

محمد:نرگس جان بابا مواظب باش. بابا زیاد جلوجلو نرو گم میشیا.

نرگس پنج ساله (در حال دویدن) :چشم باباجون.

مریم:دارم میبینمش عزیزم حواسم بهش هست.

محمد با لبخند:مریم جان عشقم آخه اینجا همون جاییه که تو گم شدیو من پیدات کردم.

مریم لبخند میزنه و دستای محمد رو محکم میگیره...

+برگرفته از یک رمان نوشته نشده


۶ ۱
ماهی سیاه کوچولو
۱۸ اسفند ۱۴:۰۵
:)

پاسخ :

:)
کـیمیـا :)
۱۸ اسفند ۱۴:۲۴
حالا چرا مریم بزرگتر از محمده ؟

پاسخ :

نمیدونم چرا؟؟؟
شاید نویسنده میخواد با این کار تصادفی تر نشون بده شروع این رابطه رو.
Faber Castel
۱۸ اسفند ۱۴:۳۵
+برگرفته از یک رمان نوشته نشده

و لحظه ای سکوت :)

پاسخ :

سکوت...یه لحظه تموم شد:))

Setare :)
۱۸ اسفند ۱۵:۱۸
:)

پاسخ :

(:
saied davoodi
۱۸ اسفند ۱۵:۲۹
ان شالله نوشته بشه.

پاسخ :

:) ایشالله
اما میدونم نمیشه:)
پری بانو
۱۸ اسفند ۱۵:۵۴
خداروشکر که نوشته نشد
چیز مضحکی میشد 

پاسخ :

چرا حالا مضحک؟
آهان چون عاشق شدن؟

majj
۱۸ اسفند ۱۸:۵۵
دیگه اخرش قشنگ بود. (اینجا همون جاییه که تو گم شدی)

پاسخ :

مرسی:)
شاید یه روز بنویسمش، ولی نمیدونم باید از کجا شروع کنم.
نویسنده ام که نشدیم:)
Sarah Az
۱۸ اسفند ۲۰:۰۰
اتفاقا این خودش برا خودش رمانیه! عالی بود

پاسخ :

مرسی ازشما:)
ممنونم.
فاطمه .ح
۱۸ اسفند ۲۰:۳۵
همچین یه نمه زیادی مثبت اندیشی داشت و ابکی میشد اگه مینوشتیش. اتفاقات تلخ یا چاشنی شیرین جالب تر از رمانهای کلا شاد و خوبه از نظرم.

پاسخ :

:)من یکی از اتفاقات این داستان رو گفتم.اتفاقات تلخ هم داره.
پاتریک (:
۱۸ اسفند ۲۰:۳۸
به نظرم داشتان نویی میشه اگه نوشته بشه ! (:

پاسخ :

این داستان بر اساس یه واقعیته(زندگی دوستمو خانمش)
و الانم خیلی خوشبختن
محسن رحمانی
۱۸ اسفند ۲۱:۰۵
O_O

پاسخ :

O_O
نبات ...
۱۸ اسفند ۲۱:۲۳
اول فک کردم کور ه مریم بیست و سه ساله

پاسخ :

آره:) یکم ابهام داره. خواستم خیلی کوتاه این داستانو به تصویر بکشم.
بید مجنون
۱۸ اسفند ۲۲:۲۲
نه نرگس کوچیکه گم نمی شه با مزه بود 

پاسخ :

:)
شایدم مرد میخواست به این بهونه به عشقش یادآوری کنه که هنوز مثه روز اول دوسش داره.
زهرا ظهوری مقدم
۱۹ اسفند ۰۰:۱۸
خوب میشه اگه بشه....

پاسخ :

مرسی
من قلمشو ندارم.
کارم طراحی و انیمیشن.
ولی اگه میشد دوست داشتم.
لِیدی :)
۱۹ اسفند ۰۱:۰۲
قصه رو گذاشتی خودمون حدس بزنیم
ناخودآگاه توی ذهن آدمو فکر میکنه

پاسخ :

آره :) برداشتیه از زندگیه دوستم و همسرش.
f.s
۱۹ اسفند ۰۸:۴۹
shayad baba mohammad negaran dokhtaresh gom beshe o yeki mese khodesh jolo rahe narges sabz she. shayad dos nadare yeki narges o peyda kone
المی ...
۲۱ اسفند ۱۶:۴۹
:-\ 

پاسخ :

:)
sogand hastam
۲۵ اسفند ۱۲:۴۷
جالب بود :)

پاسخ :

ممنونم:))
دیونه روانی
۲۶ اسفند ۱۶:۲۱
احیانا از سری داستان های 
آیا این داستان حقیقت دارد نبود؟
پخش میشد یه زمانی:)))))

پاسخ :

خیر از سری داستان های "شاید برای شما هم اتفاق بیفتد " بود :)))))))))  الکی میگه.
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
پیوند ها
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان